صداهای مهیبی می آمد .
در آب شناور بودم. و کم کم به یه جای بزرگ تر نیاز داشتم.خدا گفت نوبتته.ساعت تقریبا 4 صبح بود.من خدا شاهده بهش گفتم آمادگی شو ندارم.
گفت برو.گفتم آخه این چه بازیه که در آوردی.خدایی . احترامت واجب! ولی آخه نوکرتم بیرون جنگه این تو ردیفم الآن.می رم بیرون به گه کشیده میشه همه چی
بقیه در ادامه مطلب ....